_ یه شب که طوفان شده بود و شوهرم خیلی دورتر از ما تو شهر دیگه ای مشغول کار بود, دیدم که بره ها و گوسفندای همه برگشتن.
اما من یه بره کوچیک داشتم که هرچی منتظرش موندم برنگشت.
دلم طاقت نیاورد و شال و کلاه کردم و رفتم دنبالش, اون موقع ها طوفان و بارندگی تو روستا خیلی سخت و ترسناک بود مخصوصا شباش.
خلاصه رفتم دنبالش, انقدر گشتم و گشتم تا بالاخره پیداش کردم, توی یه چاله گیر افتاده بود و نمی تونست بیاد بیرون. با اینکه خیس خالی شده بودم و دستام از سرما حس نداشت هرجوری بود کشیدمش بیرون و بغلش کردم و بردمش خونه.!
فردای همون روز از لکه های خون روی لباس زیرم ترسیدم اما به کسی حرفی نزدم .
چند روز بعدش درد شدیدی گرفتم و بین خونریزیام یه چیزی اندازه گردو ازم افتاد بیرون.
اونجا بود که ترسیدم.
حتی از مادرمم خجالت میکشیدم که برم و براش تعریف کنم! قدیما اینجوری نبود که دخترا با مادراشون راحت باشن خیلی خجالتی بودن و حساب می بردن, مادرا هم اخموتر و دل گنده تر بودن.
کم سن و سال بودم و نمیدونستم که چی شده, آخه مثل عادت ماهیانه شدن نبود خیلی بدتر بود, ترسیده بودم.
یه همسایه داشتیم که همه بهش میگفتن عمه اکرم, رفتم پیشش و ماجرارو براش تعریف کردم، حرفام که تموم شد دوتا دستاشو آورد بالا و گفت : خاک تو سرت! تو راه یه بره یه بچه رو سقط کردی.
اونجا بود که فهمیدم باردار بودم و نمی دونستم و چون بچم هنوز خیلی کوچیک بود خود به خود سقط شده بود.
از موقع به بعد تو کل روستا پیچید که:" فلانی تو راه یه بره یه بچه رو از دست داد. "
ناراحت شدم اما هیچوقت از نجات اون بره پشیمون نشدم ,چون می دونستم پشت همه این اتفاقا حکمت خدا بوده.
بعد اونم بچه های سالم و خوشگل به دنیا آوردم.
همه اینارو تعریف کردم که تهش بگم : شاید بعضی موقع ها عزیزتریناتو تو راه حکمت خدا از دست بدی, اما یادت باشه تو جاهلی و اون عاقل, تو ناتوانی و اون توانا, تو حتی از یه لحظه بعدتم خبر نداری و اون تمام عمرتو از بره. چون اون خداست و تو بنده. پس هیچوقت به حکمتش شک نکن و از رحمتش ناامید نشو.
+ زندگی عمه خانم پر است از این ماجراها و من چقدر خوشبختم که شب های نوجوانی و جوانی ام با این قصه ها و تجربه ها سپری شد.
+ این روزها, این فصل از داستان زندگی اش را مدام برای خودم تکرار میکنم تا مرهمی باشد برای درد و رنجم.
+ عمه خانم من شیرین ترین قصه گوی آذری زبان دنیاست . ^_^
درباره این سایت